شب هایم درد دارند ... وقتی ندانم ... چراغ اتاقت را کدام " لعنتی " خاموش میکند ... توی این دوره زمونه باید دروغ بگی تا همیشه تو فکرت باشن ... !!! دیگر دلم در تنم بند نمیشود ... به دادم برس ... دلم یک خیابان میخواهد ... مرا با خود ببرد و بر نگرداند ... این روزها زیادی ساکت شده ام ... نمیدانم چرا حرفهایم به جای گلو از چشمانم بیرون می آیند... خودمو بغل میکنم و میگم : غصه نخور دیوونه ، من که باهاتم ... دوستت دارم با تمام وجود،در تمام لحظه ها،در همه حال...اما نمیدانم چه تصمیمی باید بگیرم مانده ام...کارهایم بر خلاف قانون توست اما درونم تو را میخواهم نمیدانم چرا اینگونه است... تورا دوست دارم اما هیچ نشانی از آن در من نیست...*دوستت دارم* این کلمه را دوست دارم، وجود تورا دوست دارم ،اما باز هیچ تصمیمی برای زندگی خود نگرفته ام ...میخواهم تو در تمام لحظات زندگی ام باشی ولی هیچ تلاشی برای آن نمیکنم و باز میگویم دوستت دارم...اما نمیدانم... همچو نی مینالم از سودای دل آتشی در سینه دارم جای دل من که با هر داغ پیدا ساختم سوختم از داغ نا پیدای دل
سلام ... سلامی به همه ی ما امروزی ها ... معنای من ........................................................................................................................................ وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر طلوعی دوباره ام عادت کرده ام دیگر…. دیگر در قلبم جای کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند دلش به درد آید نمیکند دیوانه ای مثل من را…. و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم بغضِ غریبی گلوی عالم را میفشارد و سنگینی داغی جان سوز بر قلب زمین زخم میزند. ملائک، کوچه پس کوچههای مدینه را در پیِ مرد بینظیری میگردند که محضرِ مبارکش، منبع فیض آسمانی بود؛ اما چه سود که اینک خوشههای زهرآگینِ کینه منصور، قلب سپیدش را هزار پاره کرده است. به ستارهها بگویید دیگر ماه صادقانهشان طلوع نخواهد کرد! شب های تیره عراق آرام بگیرد که دیگر مأمورین سیاهدلِ عباسی، از دیوارهایِ خانه ی ولایت بالا نمیروند و جانشینِ خدا را از سجاده نماز، با سر و پای برهنه به دربارِ جور نمیبرند! بار دیگر امامی در سوگِ پدر شهیدش مینشیند و لحظههای تلخِ وداع آن دو، بر شانههای تاریخ هجوم می آورد.
ثانیههای واپسین است... تمام فرزندان و نزدیکانِ امام صادق(ع) گرداگرد بسترش حلقه زدهاند. امام برای آخرین بار چشم میگشاید. تن رنجورش، برای همراهی ملائک بیتاب است؛ اما ... زبانش برای گفتنِ آخرین وصیت پدرانه بیتابتر! لب میگشاید و میفرماید:
«به شیعیان ما بگویید شفاعت ما به آنان که نماز را سبک میشمارند، نخواهد رسید». لقبش صادق بود و تمام گفتار و احادیثش صادقانه. وقتی بزرگواری و صداقتش مثل آفتاب اول صبح میدرخشید، حتی کور دلترین دشمن اهلبیت هم به سپیدی صفاتش گواهی میداد. وقتی چشمه علم و دانش جعفری، بیامان میجوشید، خواه مسلمان یا مجوس و مسیحی، از گرداگرد عالم به محضر درسش میشتافتند. رؤسای مذاهب در محضرش زانوی ادب میزدند و سرکشترین دشمنان خدا، به مقام شامخ او اعتراف میکردند. اینک ... چگونه شیعه به رئیس مذهب خود مباهات نکند؛ حال آنکه وسعت این مکتب الهی، شرق و غرب عالم را در زیر پرچم حقانیت خود گرد آورده است. امشب، موسی بن جعفر(ع) بر بالین پدر، سر بر خاک یتیمی مینهد و شال سیاه عزا بر گردن شاگردان «مکتب جعفری» حلقه میزند. کوچههای مدینه داغدارند و بقیع، چشم انتظار آخرین مسافر خویش است. بقیع، بقعهای خاموش و تاریک؛ بقیع، آشنایی غریب؛ بقیع، مزار بیچراغ و فانوسی که مظهر مظلومیت هزارواندی ساله است. در بقیع، روضه لازم نیست، خودش مرثیه مجسم است. بعضی چیزها را " باید " بنویسم اشکـــــ هـــــای شــــور مـــــن چـــــه بی حوصله ا نــد و حرفهای تــــــو چــــه تـــــلخ ... دلـــــــــم درد میکند
ای که تو با چشمهای نازت ، دیوانه کردی قلبم را ، نگاهی هم به قلب من بینداز ای که تو با ناز نگاهت ، دیوانه کردی چشمانم را ، حس کن هوای نفسهایم را ... ای که تو با دستان گرمت ، به آتش کشیدی دستان سردم را ، مرا در میان خودت بگیر ، مرا بسپار به آغوشت ، رهایم کن در آغوشت، از همه چیز خلاصم کن، بگذار لحظه ای رویایی شوم...
رفتی ؟ بی خداحافظی؟ فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟ فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟ مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟ مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟ تو که اینک مرا تنها گذاشتی ، تو که بر روی قلبم پا گذاشتی چه زود فراموشم کردی ، مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها کردی مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟ مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست و دیگر عاشق کسی نمیشوم؟ مگر نگفته بودم اگر عاشقی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری پس تو عاشقم نبودی ، همه حرفهایت دروغ بود ، عشقی در دلت نبود ، سهم من از با تو بودن همین بود!
دنیایی پر از سیاهی ، چیزی نشد نصیبم جز تباهی ! بازی های عاشقانه ، انواع قلبها ، یکی شکسته و یکی به انتظار پوچی نشسته حرفهای تکراری ، این تنها صداقت است که از آن بیزاریم سخت است قدم برداشتن در راه عشق ، صدها قدم برداشتیم و این شد یک تصویر زشت تصویری سیاه و سفید ، طعم تلخ عشق را تنها آن دلشکسته چشید نمیفهمیم و آغاز میکنیم ، پایانش پیداست و باز هم هوس پرواز میکنیم صدایی زیباتر از صدای سکوت نیست ، در این دنیا دلی عاشقتر از یک دل تنها نیست به دنبال یک بازی زیبا ، رنگ دلها همیشه سیاه ، من با بقیه فرق دارم تا آخرش بیا.... وعده ی دروغ ، لحظه هایی شلوغ، تپشها تندتر ، بیقراریها بیشتر ، نمیگذرد این ساعتهای نفسگیر! پاسخی نمیشنوم ، به خواب نمیروم ، و باز هم شب زنده داری و بی تابی ، برای کسی که ارزشی برایم قائل نیست ، برای کسی که دلش در کنارم نیست ، برای کسی که نمیفهمد ، نمیداند ، نمیبیند!
وقتی تو مال منی ، وقتی در لحظه های دلتنگی در کنارمی ، دیگر چه آرزویی داشته باشم از خدا... وقتی عاشقانه مرا میخواهی ، همیشه و همه جا هوای مرا داری ، دیگر چه بخواهم از این دنیا من در این دنیا هستم و تو در کنارم ، اینهمه عشق است در برابر چشمانم... وقتی گلی مثل تو در باغچه دلم شکفته ، یک گلستان است که در دلم نهفته و اینجاست که عطر حضورت همان هوای نفسهای من است
روزهای خوب باهم بودنمان گذشت، روزهایی که با چند خاطره تلخ و شیرین به سر رسید و تنها یادگار از آن روزها یک قلب شکسته برجا ماند. هوای تو را کرده است. دلم برای گرفتن آن دستان مهربانت ، بوسه بر روی گونه زیبایت تنگ شده است. آن صدایی که شب و روز به من آرامش می داد را بشنوم. تو رفتی و تنها چند خاطره که هیچگاه نمی توانم فراموش کنم برجا گذاشتی.
از همه عزیزان و دوستانی که چه با پیام های خصوصی و... تولدمو تبریک گفتن تشکر میکنم ممنونم از همتون دوستون دارم خداوندا از آن می ترسم که روزی رسد که تمام آرزوهایم را همچو گلی پژمرده ببینم خداوندا مگذار زیر قطرات باران چون ذره ای خاک له شوم و از پا در آیم خداوندا مگذار غم و اندوه باورهای مرا به بی راهه بکشند خداوندا دستهایم را برای کمک به سویت دراز کرده ام مگذار حمکت و قسمتت را چون جبر ببینم خداوندا گوش کن با تو می گویم و از تو می خواهم خدایا نمی دانم چرا از تمام خوشی هایت سهم ما از زندگی فقط تلخی و اندوه گشته صد ها بار زمین خوردیم و به امید بار بعدی شاید دستی به سوی ما دراز شود اما هز بار با اشک و آه بلند شدیم خداوندا پس کجاست دستان تو که ما را بلند کند به خوشبختی شادی سوق دهد از غم و اندوه برهاند سفر باید کرد... گام بر می دارم و می روم به هر کجا شود جز اینجا اینجا که همه لحظه هایش بوی غربت,غم,اندوه می هد. می روم شاید پایان اینگونه نباشد اما این بار می خواهم پایانش را خودم بنویسم. در همه زندگی ام به این باور رسیده ام که زندگی یک بازی بیش نیست پس حال نوبت من است تا بازی را به سود خود به پایان برسانم. چه خوش باشد و چه بد باشد. به هر حال نامش را قسمت خواهند خواند؟؟؟؟؟
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
ماهایی که چقدر راحت ...
ماهایی که چقدر راحت اونا رو فراموش کردیم ...
اونا پشت خاکریز بودن و ما پشت میز ...
اونا در پی گمنامی بودن و ما جویای نام ... ادامه مطلب...
اینو واسه تو می نویسم تو که هر روز به کلبه تنهاییام می آی
تویی که هر وقت اومدی ، مهمون سفره پر از غصه ام شدی و گفتی :
چقدر غمگین می نویسی
من روزها به تو و غصه هام فکر کردم و بعد یه شب به تو و خودم گفتم :
باشه دیگه غمگین نمی نویسم ...
شروع دوباره واسه لبخند لبهای مهربون تو، تویی که غریب آشنامی ...
جعبه مداد رنگی هام رو برداشتم ، مداد سیاه ، همیشه با اون شروع می کردم
تراشم رو برداشتم یکی دیگه خریدم ، صورتی روشن ! مداد سیاه رو تراشیدم ...
تراشیدم تا آخر گذاشتمش سرجاش اینقدر قدش کوتاه شد که دیگه پیداش نبود !
بعد مداد خاکستری رو تراشیدم بعد قهوه ای بعد سورمه ای .
همه تیرگی ها رو تراشیدم تا جا برا روشنی ها باز بشه .
حالا همه رنگها شادن صورتی ، قرمز، زرد ، آبی ، سبز ... می دونم دوستشون داری
اومدم باز برات بنویسم اما این بار روشن و شاد و دل انگیز .
دست بردم مداد اول ، خط اول سیاه ، خط دوم خاکستری ، خط سوم قهوه ای !!!
منو ببخش عزیز مهربونم گناه دستای من نیست ...
گناه دستای نامهربونیه که مداد سیاه رو بهم هدیه دادن
می بینم به لطف نامهربونی دستاشون، مداد سیام باز قد کشیده ، خاکستری قد کشیده ،
همه تیرگی ها باز قد کشیدن گناه من نیست معنا ، من نمی خوام تلخ باشم نمی خوام . نمی خوام
من رو باور کن و من باز تیرگی هارو می تراشم ...
و من باز تیرگی هارو می تراشم تا دستاشون یه روزی مهربون بشن
و دیگه دستام خسته نمی شن و تراش صورتی هم کند نمی شه !!!
به دل مهربونت قسم
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ،
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ،
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی
نه برای اینکه همه " بخونن " و بگن " عالیه "
برای اینکه " خــــــــــــــــــــــــــــــــــفـــــــــــــــــــــــــــه نشــــــــــــــــم "
همین !!
یه وقتــــــایی هست که جواب همه نگرانیـــات و دلتنگیات
میشــه یه جمله
که میکوبن تو صورتــــت
"بهم گیر نـــــــده، حــــــــــــــــــــــــــوصله نــــــــــــــدارم ".......!
گاهــــی هیـــچ کــــس را نــداشــتـ ـه بـــاشـــی بهتــــر است
داشتــــن بعضــــی هـــا
تنهـــــــــــــــــــــــــــــاتــــــــــــــــــــــــرت مـــی کــنــد . . .
کــــــاش یــک جــــرعه از ایــــن تلخـــی می نوشیــــــدی ، و بـــــعد مـــــــرا به دستــــــــ خــــاک می سپـــــــردی ..
چـه اشـتـبـاه بـزرگـیسـت.......
تلخ کردن زندگی خود
بـرای کـسـی کـه......... در دوری مـا
شـیـــــــــــــــــــــــــریــــــــــــن تـریــــــــــــــــــــــن لـحـــــــــــــــظــــــــــــــــــــــــات
زنـدگـیـش را سپری مـی کـند.
شبیـــه کســـی شده ام
کــه پشتـــــــ دود سیگــارش با خود می گویــد :
... بایــد تـَرکـــــــ کنـــم !
ســیگــار را...
خانــــه را...
زنـــــــــــــــــــــــــدگــــــــــــــــــی را...
و باز پُــکــی دیگــــر می زند..
به خودت می آیی،
یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند،
نه دستی که شانه هایت را بگیرد،
نه صدای که قشنگ تر از باد باشد
تـــــــــــــــــــــــــنهــــــــــــایــــــــــــــــــــــــــی یعنی این..
انگار خام بودند
خیال هایی که به خوردم داده بودی...
مرا که هیچ مقصدی به نامم ..
و هیچ چشمی در انتظارم نیست را !.. ببخشید !
که با بودنم ترافیک کرده ام !!
آدم دلتـــنگ ؛
حرف حالی اش نمی شود ….
لطفاً برایش فلســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفه نبافید … !!!
خواستی که دیگر نبــــــــــــاشـــــــــــــی؟؟
افرین...
چه با اراده...
لعنت به دبستانی که از درسهایش فقط تصمیم گیری را اموختی...
روزهای شیرین عاشقی گذشت و امروز من تنهای تنهایم ، گذشت و اینک دلم
دلم تنگ است برای آن لحظه های شیرین با هم بودنمان.
کاش دوباره آن روزهای شیرین عاشقی مان تکرار می شد ، کاش دوباره می توانستم
دلم برای آن خنده های قشنگت تنگ شده است عزیزم.
خاطره هایی که یاد آن این دل عاشقم را می سوزاند.
دلم بدجور برای تو تنگ است عزیزم.
برگرد ! بیا تا دوباره قصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |