شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم پس از یک جستجوی نقره ای درکوچه های آبی احساس تورا از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم نمیدانم چرا رفتی نمیدانم شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا تا کی برای چه ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد وبعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت: تو هم در پاسخ این رفتن بگو در راه انتخابم خطا کردم و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید و من در اوج پاییزی ترین حالت یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم... نظر
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |