ســـَلــآمـــَتــیـهـــــ اونــآیــی کــهــــ قـَلــبــِشــونــ یــهــ ویلــآیـهــ دلم واســه اون روزایــی تنــگ شــده ، حـــــــــــــس بودنت -حس داشـــــــــــــــــتنت اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند دیگر گوسفند نمی درند می دانی یک وقت هایی باید ساعت از نیمه شـــــــــــــــــــب گذشته است و من به این می اندیشـــــــــــــــــــــــــــم :
اگر کاری که ” عشـــــــــــــــــــــــــــــــق ” با من کرد با تو می کرد چند روز دوام مـــــــــــی آوردی ؟؟؟؟ Tears My only friend is my loneliness tears, the tears that are mine, in my sad eyes, which shows my heartache, my vacant time even without any light. So dark, dark and dark Come on Yeah! There is my heat place A dark cottage A burn feeling A broken heart Do you know who am I Hum! I am that frozen flower that just you pass of it even didn’t turn your eyes to it Yeah! That yellow flower That alone flower So alone in a dry desert From the birth to the end. So you tell me who wants to be my friend Whooooo No one, just my tears that wet my cheeks and get me calmness. تنها دوست من اشک خلوت من است اشکهای جشمان غم انگیزم که درد و اندوه دلم را گویا میکند لحظات خالی من حتی بدون یک ثانیه روشنایی تاریک تاریک و تاریک بیا! آری! اینجا قلب من است یک کلبه تاریک احساسات سوخته قلب شکسته ایا میدانی که من کی هستم؟ من همان گل زردی هستم که تو از کنار ان بی بروا گذر کردی حتی نگاهی به ان نکردی اری همان گل زرد همان گل تنها بسیار تنها در یک صحرای خشک از بدو تولد تا انتهای مرگ تو بگو چه کسی میخواهد دوست من باشد؟ چه کسی؟ هیچ کس فقط اشکهایم که گونه هایم را تر میکند و به من ارامش میبخشد می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .
اِخـــتــِصــآصیـهـــــ وآســهــــ یــهــــ نــــَفــــَر
نــَهــ یــِهـــ هـــُتــِلــــِ 7ســتارهــ واسـهــ هـَر رَهــگُذَر
که کســی رو دوســت نداشــتم.
چه خــوب بود اون بــی خــیالی ها !
در وصـفــ واقعیـتــِ من کـم مـے آورد
ناچـ ــار
ایـن ســہ نقـطــہ ...
و دیگـ ـر هیــچ
عجیب آرومــــــــــــــــم میکنه چقدر عشـــــــــــــــــقت شیرینه
عشــــــــــــقی که هر ثانـــــــــــــیه
منو مشـــــــــــــــــــــتاق تر میکنه
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعـــــــطــــیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی بگذار منتـظـر بمانند !!!
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |